چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزهآساى عشق را مىدانستم، اما چيزى كه در آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده بود. مىخواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشانها پرواز كند... آنگاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمانها اوج مىگرفت...
-----------------------
شب قدر من، شبى كه سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مىسوخت، نور مىداد و وحى الهى بر آن نازل مىشد و مقدسترين پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مىگرفت و به همه اطراف منتشر مىشد. از برخورد احساسات رقيق و لطيف با كوههاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفانهاى سهمگين بهوجود مىآمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى مىكشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مىكرد.
اى كاش مىتوانستم همه خاطرات الهامبخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سريع و سوزان پيش مىرفت كه هيچچيز قادر به ضبط آن نبود...
---------------------
نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمىفروشم و به خاطر شبهاى قدر زندهام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است.
شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناههاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مىكردم... و تو كه اشك مرا مىديدى و آتش وجود مرا حس مىكردى و طوفان روح مرا مىشنيدى... تو نماينده خدا بودى. آنطور با تو سخن مىگفتم كه گويى با خداى خود سخن مىگويم. آنطور راز و نياز مىكردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اينچنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمىكردم و احساس بيگانگى نمىكردم و از اينكه اسرار درونم را بازگو مىكنم وحشتى نداشتم...
--------------------
برای دریافت تصویر درابعاد واقعی روی ان کلیلک کنید
برچسب : نویسنده : bbazchamran3 بازدید : 195